Dec 3, 2007

امید و ناامیدی

    خودشناسی کردن، اگر بنحو صحیحش باشد، باید همه چیز را از من بگیرد! همهء تعلقات را (چون تعلق بغیر از ذهنی بودن معنای دیگری ندارد). بنابراین انسان ممکن است در اوایل احساس شدید تنهایی و پوچی و ناامیدی بکند: من تابحال تمام امید زندگی‌ام و بنزین حرکتم و رفتارم این بوده که امید داشته‌ام بخاطر انجام فلان کار یا بدست آوردن فلان جایگاه یا فلان چیز، به فلان ارزش دست بیابم. حالا آقای خودشناسی بمن می‌گوید تو دنبال چیز واقعی نبوده‌ای، ذهنیاتت را می‌خواسته‌ای. و من می‌دانم راست می‌گوید. لذا دیگر احساس می‌کنم پس چرا باید دیگر حرکت کنم؟! همهء انگیزه‌ام برای هر کاری را از دست می‌دهم. (حتماً تو هم دیده‌ای کسانی را که می‌گویند بعد از خواندن کتابهای کریشنامورتی و مصفا و امثالهما احساس پوچی و بی‌انگیزه‌گی می‌کنیم. اینها همه چیز را از آدم می‌گیرند و جایش هیچی به آدم نمی‌دهند – که بدنبالش بدویم! – لذا من دیگر هیچ محرکی ندارم.)

 

    حال چه کند با این ناامیدی؟ با این بی‌انگیزه‌گی؟

 

    با آن بمان. به جستجوی امید نرو. همانجا بمان و به حالتت، آن حالت ناامیدی و یأس و بی‌انگیزه‌گی نگاه کن! هر "امید"ی در اینجا یک توهم و سرآب دیگر است، حتی امید به رهایی. ناامیدی را مشاهده کن. بمحض آنکه ذهن در کیفیت مشاهده قرار گیرد بطور عجیب و شگفت‌انگیزی می‌بیند ناامیدی رفته است، نیست!