همين الان رفته بوده حليم داغ صبح رو بخوره و بياد خونه. جاي شما خالي، حليم رو که زد، آمد نشست توي تاکسي تا برگرده خونه. همزمان با او، يک نفر ديگه با نان داغ بربري بدست نشست توي تاکسي.
در حاليکه ماشين شروع بحرکت کرد، نوبادي سرش را برگرداند تا از توي شيشه پشت ماشين ببينه نانوايي بربري شلوغه يا خلوته. نتونست خوب ببينه. اومد که از نفر بغل دستياش بپرسه نانوايي خلوت بود يا شلوغ؟، که متوجه شد آخه مرد حسابي تو که اولاً صبحونهت رو خوردهاي، دوماً ديگه ماشين راه افتاده و دور شده، چه فرقي ميکنه نانوايي خلوت باشه يا شلوغ؟!
و يک کم که بيشتر توجه کرد، ديد اين فقط يک نمونه از اين سئوالها و فکرهاي بيهوده است. و ما چقدر در طول روز از اين سئوالها ميکنيم که چه اينورش ثابت بشه و چه اونورش فرقي نداره و جز خرج و تلف کردن انرژي براي تفکر، هيچي نداره.
در حاليکه ماشين شروع بحرکت کرد، نوبادي سرش را برگرداند تا از توي شيشه پشت ماشين ببينه نانوايي بربري شلوغه يا خلوته. نتونست خوب ببينه. اومد که از نفر بغل دستياش بپرسه نانوايي خلوت بود يا شلوغ؟، که متوجه شد آخه مرد حسابي تو که اولاً صبحونهت رو خوردهاي، دوماً ديگه ماشين راه افتاده و دور شده، چه فرقي ميکنه نانوايي خلوت باشه يا شلوغ؟!
و يک کم که بيشتر توجه کرد، ديد اين فقط يک نمونه از اين سئوالها و فکرهاي بيهوده است. و ما چقدر در طول روز از اين سئوالها ميکنيم که چه اينورش ثابت بشه و چه اونورش فرقي نداره و جز خرج و تلف کردن انرژي براي تفکر، هيچي نداره.
|