Nov 30, 2007

جوالدوز

    یکی از دام‌هایی که افرادی که – باصطلاح – خودشناسی می‌کنند در آن می‌افتند، دام "نق زدن" است.

    من با خواندن یک سری کتاب‌های خودشناسی پی به این می‌برم که اکثر افراد جامعه و اطرافیانم بخاطر اسیر هویت‌فکری بودنشون، کارهاشون اشتباه و بلکه اشتباه در اشتباهه. و بعد شروع می‌کنم به ایراد گرفتن از آنها و اشتباهشان را به آنها تذکر دادن. یا اینکه حتی چون بیشتر اوقات جرات نمی‌کنم رو در رو بهشون بگم، این ور اون ور (مثلاً توی وبلاگم!) هی به این و اون نق می‌زنم. (تازه از همه جا هم بی‌خبرم که این ارگانیسم هم بنوعی دیگر، خودش دچار هویت‌فکری است.)

    بنابراین شاید یک لم خوب این باشه که اشتباهاتی را که در اطرافیانمان می‌بینیم را هم فقط نگاه کنیم، بعنوان یک سری واقعیت‌ها.

    می‌گویی:پس "امر بمعروف و نهی از منکر" که سنت پسندیده‌ای است، چه می‌شود؟

    می‌گوید: یه جوالدوز به خودمون، یه سوزن به دیگران!

Nov 27, 2007

شوخی

    چند روز پیش رفته بودم سلمونی (یا همان سلمانی، یا پیرایشگاه- به قولی بعضی‌ها). نشسته بودم نوبتم بشه که دیدم یکی از مغازه‌دارهای محله(اکبر آقا) با قهقههء خنده وارد سلمونی شد و به اوستای سلمانی گفت: "آقا رضا نمیدونی دیشب چقدر خندیدیم." اوستا(آقا رضا) گفت: "شنیده‌ام. همهء شیرینی‌ها رو خورد؟"

- آره بابا، تا ته. اونم دو لپی! (و قاه قاه می‌خندید.)

    این اکبر آقا، نوبادی رو هم میشناسه و یه سلام‌علیکی داریم با هم. ازش پرسیدم جریان چیه؟ گفت: "دیشب چند تا مغازه اونورتر یک شیرینی فروشی هست که یک عالمه جعبهء شیرینی پر که از یک ماه پیش فروش نرفته بود و توی مغازه‌اش مونده بود رو گذاشته بود توی سطل آشغالش که شهرداری(آشغالانسی) بیاد ببره. یکی از همکارای رانندهء ماشین شهرداری برای شوخی، یه جعبه برداشت و داد به رانندهء بی‌خبر از همه جا و گفت که این رو یه نفر هدیه داده به ما که بخوریم. راننده هم تا جا داشت خورد و با ولع شیرینی ها را می‌لموند!"

    اکبر آقای مغازه‌دار که این رو گفت با آقا رضای سلمونی و چند تا از هم محلی‌های دیگه، مثل میوه‌فروش محل و دیگران، همه باز زدند زیر خنده. پیش خودم فکر کردم خدا میدونه دیشب چه بلایی سر رانندهء بیچاره اومده و احتمالاً تا دیروقت توی بیمارستان بوده و امروز هم مسموم شده و افتاده توی خونه. گریه‌ام گرفت.

    شوخی و خنده یکی از بهترین بهانه‌های میل ارضاء خشم است.

Nov 24, 2007

نان بربري

    همين الان رفته بوده حليم داغ صبح رو بخوره و بياد خونه. جاي شما خالي، حليم رو که زد، آمد نشست توي تاکسي تا برگرده خونه. همزمان با او، يک نفر ديگه با نان داغ بربري بدست نشست توي تاکسي.

    در حاليکه ماشين شروع بحرکت کرد، نوبادي سرش را برگرداند تا از توي شيشه پشت ماشين ببينه نانوايي بربري شلوغه يا خلوته. نتونست خوب ببينه. اومد که از نفر بغل دستي‌اش بپرسه نانوايي خلوت بود يا شلوغ؟، که متوجه شد آخه مرد حسابي تو که اولاً صبحونه‌ت رو خورده‌اي، دوماً ديگه ماشين راه افتاده و دور شده، چه فرقي مي‌کنه نانوايي خلوت باشه يا شلوغ؟!

    و يک کم که بيشتر توجه کرد، ديد اين فقط يک نمونه از اين سئوالها و فکرهاي بيهوده است. و ما چقدر در طول روز از اين سئوالها مي‌کنيم که چه اينورش ثابت بشه و چه اونورش فرقي نداره و جز خرج و تلف کردن انرژي براي تفکر، هيچي نداره.

 

Nov 20, 2007

بدون شرح

    - عمو جون، دیگه خونهء ما نمیای برام جادوگری کنی؟ از همونا که با اجی مجی لاتجری از تو موهام شکلات درمی‌اومد ها...

 

    - چرا، حتماً میام عزیز عمو.

 

    (مادرش با چشم‌خوره و صدای آروم): اِه! آدم نباید پررو باشه!

 

 

   یک ساعت بعد، موقع خداحافظی:

 

   - خوب، ما دیگه زحمت رو کم کنیم.

 

   - خواهش می‌کنم. بسلامت.

 

   - خداحافظ عمو. یادت نره خونمون بیای‌ها!!

 

Nov 18, 2007

در تاکسی

    همین الان رسیده‌ خونه. توی تاکسی صندلی عقب نشسته بود با دو نفر دیگه. راننده و یک پسر شانزده هفده ساله هم نشسته بودند جلو.

 

    رسیدیم به جایی که پسر خواست پیاده بشه. کرایهء این خط دویست تومنه.

 

    راننده گفت: "پنجاه تومن دیگه".

 

    پسر (با یک حال جدی و بدون هیچ مظلومی و یا احساس شرمندگی یا خجالت) گفت: "ندارم."

 

    راننده چند پانیه به چشم‌های پسر خیره شد. پسر گفت: "چیه؟ ندارم دیگه."

 

    راننده گفت: "چرا قبل از اینکه سوار بشی نگفتی؟"

 

    پسر فقط نگاه کرد (و باز بدون هیچ احساس گناهی،) و رفت.

 

    ماشین بحرکت افتاد.

 

    دو نفری که کنار نوبادی، عقب ماشین نشسته بودند شروع کردند غر و لند کردن: "چه پر رو! حداقل نمیگه: ببخشید، معذرت می‌خوام." نفر دوم هم همراهی کرد: "این از اوناست که اگه یه چی بهش بگی، با چاقو میافته به جونت!"

 

    راننده ساکت بود.

 

 

Nov 16, 2007

yek ketab

پایان زمان مباحثه میان کریشنامورتی و دیوید بوهم


این کتاب را طی چند روز اخیر خواندم و مطالبش جالبند

کتاب پایان زمان - مباحثه بین کریشنامورتی و دیوید بوهم

بخش اول
بخش دوم
مقدمه - کتاب پایان زمان
بخش اول - منشاء تضادهای درونی انسان
بخش دوم - رها نمودن ذهنی که زیر با گران زمان قرار دارد
بخش سوم - چنین انسان با چنین اشتیاقی به اندیشه متکی است؟
بخش چهارم - خود مرکزبینی و تخریبات آن
بخش پنجم - پایه و اساس حیات و ذهنیت انسان
بخش ششم - آیا شناخت میتواند سلول های مغزی را متحول گرداند؟
بخش هفتم - مرگ مفهوم بسیار ناچیزی برای انسان دارد
بخش هشتم -  آیا میتوان شناخت را به دیگران منتقل کرد؟
بخش نهم - کهولت و سلول های مغزی
بخش دهم - مغز تمامیت هستی
بخش یازدم - پایان دادن به تاثیر "روانی" دانش
بخش دوازدهم - چگونگی ذهنی که بر تمامیت هستی احاطه دارد.
بخش سیزدهم - آیا مسائل و مشکلات انسانی حل شدنی است و میتوان به تجزیه شدگی انسان پایان داد؟

منبع

Nov 15, 2007

خواندن

    ما فکر می‌کنیم اگر مطالبی با محتوای خودشناسی بخوانیم، خودشناسی کرده‌ایم. حال آنکه اینطور نیست! خواندن مطالب باعث تلنبار شدن شدن اطلاعات و اندوختن ذهنیات در حافظه است. هنگام مراقبه نیز بیاد آوردن این مطالب(خودشناسی) نیز خود مانع تحقق مراقبه است.

 

    حتی همین مطلب که خواندید!

 

Nov 12, 2007

تاب مستوري ندارد!

   يه نفر ايميلي داده اينطور نوشته:

...........
سلام
خوشحالم برگشتی
نوبادی چیزایی اتفاق میفته چیزایی جدید و... که تمایلی به گفتن نیست .
اتفاقی که باید بگم برام چند باری افتاده میگم:براتون
یکیشو میگم اینکه تو حیاط خونه شب حدود 11 نشسته بودم تنها
جذب نگاه گل کاغذی توی حیاط بودم و نسیمی آمد وخودشو کشید روی تنم . دستا . صورت . حس لطیفی بود و بدن حساس یه هو ناخودگاه بخودم گفتم اصلا رنجی نیست !پس این رنج کجاست!؟ به یک باره درونم هیبتی وحشتناک از جابلند بلند شد چنان وحشتناک که با مرگ خودم هیچ تفاوت نداشت. خیلی سریع فرار کردم....
نوبادی چندین بار این اتفاق میفته و هر بار منحصربه فرد میاد .تو خواب چندین بار و الان متوجه اش هستم تو بیشتر وقتا اما خودشو تیکه تیکه کرده . بخودم میگم همین تیک تیکه ها اگه جمع بشن با همون هیبت فرقی نداره.
نوبادی جان اون حالت رودرو با حیبت میخوام میدونم خیلی جرئت میخواد سر نترس چرا که بعد از هر اتفاقی به خودم میگفتم پس کو آن همه ادعا!!! چرا فرار کردی
نوبادی راهنمایی کن اون تکه تکه ها جمع بشن. اون هیبت بیشتر ببینم
...........

   بدست دادن اينگونه تجربه‌ها معمولاً بعد از طي يک دوره تمرين يا بهتر بگم، "ماندن با خود"، "سکوت" و يا اجراي لم‌ها است. اينکه مي‌گم "معمولاً" منظور اينه که گاهي هم اتفاق مي‌افته که کسي بدون هيچ پيش‌زمينه‌اي اين تجربيات براش پيش بياد، اما خيلي خيلي بندرت اينطور ميشه.(يعني کسي بدون هيچ تمرين يا آماده کردن زمينه براي کسب چنين تجاربي، اينطور براش پيش بياد.)

   اولاً اينکه اين خودش خيلي مبارکه(بمعني واقعي کلمه!) يعني برکت‌زاست و اگر فرد ممارست بخرج بده و اين تجارب رو جدي بگيره و با اينها بمونه، رفته رفته عميقتر و عميقتر ميشه، و البته شيرين و شيرين‌تر!

   دوم اينکه در مورد راهنمايي‌ئي که ايشون خواسته‌اند اينطور بنظر نوبادي ميرسه که بهترين کار "ماندن" با آن حالت است. فرار نکردن. اصلاً نترس! هيچ اتفاقي نمي‌افته! اصلاً بمحض اينکه اين حالت برات مي‌خواد رخ بده، بخودت بگو "فوقش چي ميشه؟ ميميرم ديگه! بشه!" با يک طرز لاابالي‌وار با اون حالت رفتار کن. يعني کاملاً بي‌باکانه و بقول اهل بخيه، "بي‌کله"وار! بگو "هرچه بادا باد"! اون حالت رو در آغوش بگير.

   اما سوم اينکه چند مورد هست که ممکنه در اين مرحله رهزني بکنه. يکيش اينه که: چون اين تجربه‌ها بسيار شيرين و گوارا هستند(تجربهء نيستي و عدم فوق‌العاده زيبا و شکري است!)، لذا فرد دائماً هوس مي‌کنه که دفعهء ديگر هم همون رو تجربه کنه و باز مي‌خواهد. همين نکته باعث فراري شدن اون حالت ميشه! يعني اينکه با وجود آنکه اون رو تجربه ميکني و بسيار برايت گوارا بوده، در بند خواستنش نباش! نخواه که دوباره بيايد! فقط پنجره را باز کن. به نگاه به آنچه هست و سکوتت ادامه بده. و با خودت اينطور قرار بزار که: "آمد، آمد. نيامد، نيامد". البته نوبادي مي‌داند کار دشواريست، اما جز اين چاره‌اي براي رفتار با وي نداري. اگه دنبال پري‌رويان باشي، خودشون رو قايم مي‌کنن. اما اگه محل ندي، خودشون رو نشون ميدن! چرا که:

پري‌رو تاب مستوري ندارد...

نوش باد!


Nov 11, 2007

سلامي چو بوي خوش آشنايي

بسم الله ...

از بابت کامنتها و ايميلها و محبتهاي همگي ممنون

از اين به بعد مي نويسيم