همراه با دوستی در میان راهروهای نمایشگاه کتاب قدم میزدیم. میگفت: قبل از آشنایی با خودشناسی بروش مصفا و کریشنامورتی، وقتی به بازار و نمایشگاههای کتاب میرفتم، احساس عطش و ولع شدیدی به خریدن کتاب داشتم. انگار با خرید کتاب و خوندن اونها آروم میشدم. اما البته که عملاً اینطور نبود. چون وقتی کتابها رو میخریدم، چه بعد از خوندن اونها و چه بدون خوندن اونها(که اکثراً هم نمیخوندمشون!) عطش من فرونمیخوابید و گویا یک چیزی رو همیشه کم داشتم. همیشه احساس کمبود میکردم و احساس نیاز.
بعد از آشنایی با مطالبی که مصفا و کریشنامورتی میگن، انگار سیرم! درست مث آدمی که تازه غذا خورده باشه و اگه بهترین غذاها رو هم جلوش بیارن، نسبت بهشون بیرغبته، اصلاً نیازی به خوندن کتاب و خریدن اونها احساس نمیکنم. جز در مواردی که مربوط به نیاز دانش مربوط به شغلم هست.
سیری و آرامش کمترین هدیه خودشناسی است.
|